وبلاگ رسمی حسین حسینی مقدم

دانشجوی مهندسی هوافضای دانشگاه شریف

وبلاگ رسمی حسین حسینی مقدم

دانشجوی مهندسی هوافضای دانشگاه شریف

"به یابنده: ای که این دفترچه را پیدا می کنی، اگر مردی آن را به یکی از نشانیهای زیر برسان. اگر هم مرد نیستی که یک فکری به حال نامردی خودت بکن."

کتاب با جملات بالا شروع می شود و شاید همین جملات کافی باشد تا یک آدم کتابخوان را برای خواندن این کتاب ترغیب کند. «نه آبی، نه خاکی» داستان یک جوان بسیجی به نام سعید مرادی است. برادر سعید در آمریکا زندگی می کند. خانواده سعید از رفتن سعید به جبهه ناراحتند، اما سعید هر طور شده خودش را به جبهه می رساند.

این رمان در واقع از زبان سعید و در قالب دفترچه خاطرات وی روایت می شود. سعید درباره این که چرا خاطرات خود را می نویسد اینگونه توضیح می دهد: «من با نوشتن این دفترچه یا اصولا با نوشتن خاطرات، به آرزویی پاسخ می دهم که نویسندگی است. حالا اگر نفس پروری است، باشد. البته نیست، چون میگویند برای نویسنده شدن هم باید سختی کشید همان طور که برای کشتن نفس باید سختی کشید. پس نوشتن هم عین نفس کشی است، به خصوص اگر حدیث نفس باشد.»

لحن کتاب بسیار صمیمی است و یک فضای کاملا دوستانه و بسیجی است. شیطنتهای زیاد و شوخیهای فراوان بچه ها با همدیگر و از خود گذشتن ها و قرار گرفتن در لحظه های سخت را مستوان به خوبی از نثر کتاب حس کرد. خواندن این کتاب را به همه شما توصیه می کنم. به عنوان نمونه نیز خاطره ای از این کتاب را که مربوط به اعزام بسیجی ها و با اتوبوس است را برای شما می آورم:

"آقای راننده، پرواز کن ...

 تا از شهر خارج شدیم، شروع شد، شوخی بچه ها را می گویم. و این از خوشی رفتن به جبهه بود. وارد اتوبان قم که شدیم، احساس می کردم از شهر گریخته ایم، و با آن که خنده دار است، دلهره داشتم که مبادا دستی ما را مجبور به بازگشتن کند. هر چه اتوبوس بیشتر سرعت و سبقت می گرفت، دلهره من کمتر می شد، و وقتی عباس با صدای بلند گفت: «مژده، مژده، مسافران این اتوبوس همه روی باندند.» مطمئن شدم که دیگر از شهر گریخته ایم. عباس با این جمله انگار گرا داد تا توپخانه ها شروع به آتش کنند:

«برج مراقبت اُکی کرده ...»

«چه بوی الرحمنی می آید!»

«آقای راننده، پرواز کن ...»

عباس گفت: «خواهش می کنم با آقای راننده شوخی نکنید.» و به ما چشمک زد. گفت: «اول از همه برای سلامتی ایشان ... یک فکری بکنید ...»

زدیم زیر خنده. راننده سر تکان داد و من نیم رخش را به خنده دیدم. رضا شعبانی از جا بلند شد. گفت: «شوخی، شوخی، با آقای راننده هم شوخی؟ من از شما معذرت می خواهم، آقای راننده به دل نگیری.»

راننده با خجالت گفت: «ما مخلص همه هستیم.»

رضا گفت: «آقایی. عباس جان، دیگر با ایشان شوخی نکنی، ها.»

عباس گفت: «به جان مادرم قول می دهم.»

رضا گفت: «برای سلامتی آقای راننده تا مرز رفتیم و برگشتیم، و این کار درستی نیست، پس برای سلامتی آقای راننده تصمیم دارید چه کار کنید؟»

انگار خمپاره خنده منفجر شد. ترکش های شادی به تن همه فرو رفت و راننده را زخمی کرد. یک وری شد و خندید و سر تکان داد. گفت: «بابا، ما زمین خورده همه تان هم هستیم.»

علی مالک داد زد: «نوشابه نمی دهی؟»

راننده گفت: «نوشابه هم می دهم.»

علی گفت: «پس بزن بغل.»

راننده ویراژی داد و دوباره سرعت گرفت.

همه فریاد زدیم: «علی ...»

ابراهیم بلند شد. گفت: «شورش را در نیاورید، بچه ها، این دفعه واقعاً صلوات بفرستید. اول برای سلامتی خود و خانوداه تان ورزش کنید.»

من که از خنده ریسه رفته بودم، دستش را گرفتم و نشاندمش.

اسماعیل ابراهیمی گفت: «اصلاً آقای راننده، شما به صلوات ما کاری نداشته باش. خودت برای سلامتی خود برو دکتر.»

راننده زد کنار. خندان گفت: «بابا، شما را به خدا ولمان کنید.»

عباس ایستاد. گفت: «بچه ها این دفعه جدی جدی برایش صلوات بفرستید.»

گفتیم: «باشد، می فرستیم.»

در چهره راننده حالت دوست داشتنی بچه ای بود که گیر عده ای بزرگ تر از خودش افتاده و با آن که می تواند جواب شوخی ها را بدهد، اما حیا می کند و کوتاه می آید. پیدا بود مسافرهایش را از جان و دل دوست دارد.

گفتم: «برای رفع سلامتی صدام، صلوات.» و صلوات فرستادیم.»"


  • حسین حسینی

به نام خدا

انشاالله در این وبلاگ با نوشتن تجربه هایی که از خوندن کتابهای جدید پیدا کردم مشغولتون می کنم. کسانی که من رو از وبلاگ قبلی میشناسند میدونند که من تکه هایی از یک سری کتاب رو برای خواننده ها قرار میدادم. البته اون تجربه زیاد دوام نداشت. انشاالله در این وبلاگ علاوه بر این کار، یادداشت هایی رو که هر از گاهی چرکنویس می کنم هم برای شما قرار خواهم داد.

---------------

پ.ن: امروز صبح رمان «نه آبی، نه خاکی» رو که دو سه روز پیش شروع کرده بودم تموم کردم. عالی بود. انشاالله در آینده نزدیک در موردش خواهم نوشت.

  • حسین حسینی